]چهارشنبه سوری
چقدر زود چهارشنبه آخر سال رسید. انگار همین دیروز بود که داشتم واست پست ٤شنبه سوری سال ٨٩رو می نوشتم.
امروز واسه اولین بار اون پست رو بعد از یه سال خوندم . چقدر زود گذشت.
دیشب باهمه قشنگیش تموم شد.می دونی که من همیشه از ترقه و کلا صداهایی مثل بمب و ترکیدن بادکنک بیزارم. واسه همین سر شب با بابایی رفتیم وسایل سفره هفت سین رو خریدمو سریع برگشتیم خونه.
اما امان از شما
ساعت حدودا ١٠شب بود که از خیابون صدای آهنگ و دست وشلوغی اومد. پرده رو که کنار زدم .اوووووووووه
دیدم یه عده دختر وپسر ریختن روبروی خونمون که فضای بازه . ماشینشون رو پارک کردن و د برقصو بپر ازآتیش و ترقه و.............
ناخواسته آتیش بازی رو آوردیم خونمون.
شمام چسبیدی که بریم روی تراس که برقصی وآتیش ببینی توی هوای سرد مجبور شدم لباس تنت کنم وبریم روی تراس.
رفتن همانا و نیومدن شما همانا.
همین جوری دیدم شد ساعت ١ ونیم نصفه شب. نه اونا ولکن بودن نه شما.
از کمر دردو سرما خشکیدم. بابایی طفلکی گفت که منکه رفتم بخوابم.
من موندم و شما.
ترقه ای بود که بیخ گوشم در میشد. شما ولی کلی ذوقیدی. دیشب فهمیدم برعکس مامانت خیلی شجاعی از هرچی که من می گریخم شما می ذوقی.(آسانسور . بادکنک و ترقه..)
خلاصه که اینم از توفیق اجباری.
اما بازم خوشحالم که امسالم این رسم آبا واجدادمون زنده موند. اما فقط جای ملاقه زنیش خالیه.
درآخر اینم عکس سفره مون که بی ربط به موضوع امشبه اما واست میذارم شاید فرصت نکنم واست بذارم
قربونگل پسرم بشم.
می دونم سفره مون خیلی جذاب نشده . به خوشگلی و نانازی خودت ببخش